فهرست محتوا
به راستی چرا سن فقط یک عدده؟ وقتی سنتون بالا میره، کم کم نگرانی هایی میاد سراغتون. بدنتون دیگه مثل سابق سرحال نیست. دیگه مثل قبل حال و حوصله ندارید. علایقتون نغییر میکنه و کم کم متوجه میشید خیلی از آرزوهایی که می خواستید تا زیر 30 سال داشته باشید محقق نشده.
بله! کم کم تو یه سنی متوجه می شید دارید تغییر می کنید. یهو از خواب بیدار میشید و متوجه می شید که دیگه مثل سایق نیستید. نمیدونم برای شما در چه سنی این اتفاق می افته، برای من دقیقا تو سن 30 سالگی شروع شد.
نه میتونستم مثل سابق کار کنم، نه حوصله کلاس های پشت هم رو داشتم و نه حوصله جر و بحث کردن با بقیه.
یهو یه سری چیزها برام بی اهمیت شد و یه سری چیزهایی که تا قبل برام اهمیتی نداشت، برام مهم شد.
نیمخوام درباره خودم صحبت کنم. اما از 30 سالگی یهو یه ترسی به سراغم اومد. انگار تا قبل 30 سالگی داشتم از پله های سرسره بالا میرفتم و یهو حس کردم دارم از سرسره میام پائین. همه چیز خیلی سریع می گذشت.
روزهام پشت هم سپری می شد. دیگه نه روزها برام بلند بود و نه هفته و ماه و سال. زمان از اون موقع به بعد خیلی زودتر می گذشت.
تقریبا دو سه سالی تو همین شرایط بودم. بی حال و حوصله و گیج و مات!
متوجه شدم یه جای کار میلنگه و باید به تغییراتی تو زندگیم، هدف گذاری هام و اولویت هم بدم!
متوجه شدم با همون تفکر و سبک زندگی نمی تونم ادامه بدم! ازدواج، شروع کسب و کار، وضعیت رو به افول اقتصادی و … همه اینها نشونه هایی از نیاز به تغییر بود.
متوجه شدم یکی از ترس هام، بالا رفتن سن بود. روزهای تولد مثل سابق برام خاص و دوست داشتنی نبود. وقتی کسی سنم رو می پرسید اول یخورده دپرس می شدم می گفتم: 30! می گفتم 31! می گفتم 32 و…
میدونستم بالاخره هر کسی عمری داره، فرقی نداره 60 ساله از دنیا میرم یا 100. مشخص بود دارم به انتها می رسم!
تا قبل 30 سن برام مثل یه ظرف در حال پر شدن بود، بعد 30 برام مثل یک ظرف در حال خالی شدن!
فهمیدم اولین مشکلی که باید باهاش کنار بیام، همین مسئله سن بود! باید نوع نگاهم رو به بالارفتن سن تغییر میدادم. باید کم کم تغییر رو می پذیرفتم! خصوصا در مورد وضعیت جسمی!
تو این مطلب می خوام بهتون بگم چطور با این مسئله کنار اومدم و این مشکل رو رفع کردم! همه چیز بر میگرده به غلبه بر ترس ها!
ترس از مرگ
اولین موضوع ترس از مرگه! ما آدم ها تا ابد زنده نمی مونیم! حداقل فعلا که اینطوره! عمرمون هم محدوده! شاید در آینده علم بتونه این مشکل رو رفع کنه! که حتما رفع میکنه!
اما فعلا چه میشه کرد؟ زیاد به مرگ فکر کردم! اول از همه پذیرفتم که چه بخوام چه نخوام میمیرم!
نمیدونم چند سال دیگه اما در نهایت می میرم! شاید یکی از ترس هایی که از بابت مرگ دارم همینه! اینکه نمیدونم چقدر دیگه وقت دارم! راستش شاید اگه بدونم هم بترسم! فرض کن بهت بگن فلان روز یا سال دیگه میمیری! نمیدونم نگاهم به زندگی چطور میشه!
اما تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم! تصمیم گرفتم تا هستم استفاده کنم! تلاش کنم! لذت ببرم!
اگه بهتون بگن دو ساعت دیگه ای زنده ای چه تصمیمی میگیری؟ اگه بگن دو ساله دیگه زنده ای چطور؟ مطمئنا تصمیماتتون متفاوته!
زمان همیشه بزرگترین مسئله در زندگی من بوده!
نه پول و نه هیچ چیز دیگه به اندازه زمان تو زندگی من چالش ایجاد نکرده!
وقتی آرزوهای زیادی داری، همیشه زمان برات محدودیته!
خوب پس چکار کنم؟ تصمیم گرفتم اینطور به مسئله نگاه کنم.
من در حال پیاده روی تو یه مسیری هستم! خوب یا بد، زشت یا زیبا! فرقی نداره! این مسیر فقط رو به جلو! این یعنی زمان! من فقط میتونم رو به جلو حرکت کنم!
گاهی تند میریم! گاهی آروم! اما ناچارم به جلو حرکت کنم! بعد یه مدت دیگه از رفتن خسته میشی! اینکه فقط به جلو بری! تصمیم میگیری دیگه به انتها فکر نکنی! از مسیر لذت ببری!
زندگی دقیقا همینه! یه مسیریه که باید دائما به جلو بری! تو نخوای بری، زمان تورو به جلو می بره! بالاخره یه روز به انتها میرسی! شاید چند روز شاید چند سال!
اما وقتی به انتها رسیدی، دیگه فرصت برگشتن نداری! شما نمیتونی به دیروز برگردی! نمیتونی تغییری در دیروزت ایجاد کنی، اما می تونی امروزت رو متفاوت بسازی، میتونی برای فردات تصمیم بگیری، اما تا فردا نشه هر برنامه ای که داری، فقط برنامه است.
پس تصمیم گرفتم اسیر گذشته نباشم، در حال زندگی کنم و برای فردام برنامه ریزی کنیم، حتی اگر فردایی نبود…
بله! حالا ترسی از مرگ ندارم، نه اینکه بگم مشتاق مرگم، اما پذیرفتم! ترجیح میدم به جای بیشتر زندگی کردم بهتر زندگی کنم!
ترجیح میدم به جای یک صفر هزاران کیلومتری بدون جذابیت، یک صفر کوتاه اما تماما لذت رو تجربه کنم!
بحثم درباره کیفیت زندگی نیست! کیفیت زندگی منو شما تماما توسط خودمون تعیین نمیشه! جایی که به دنیا میای، خانواده ای که توش بزرگ میشی! جامعه و … همه چیز تاثیر گذاره…. اما ما تا حدی کم یا زیاد میتونیم تو زندگی مون تغییر ایجاد کنیم.
ترجیح میدم به جای غر زدن و گله و شکایت، تمام تلاشم رو بکنم!
فرض کن چشمهات باز می کنی یهو تو یه میدون جنگی می بینی خودت رو! چکار می کنی؟ گله و شکایت؟ ای بابا من چرا اینجام؟ چرا اینقدر دشمن شلیک می کنه؟؟
نه. تمام سعی و تلاشت می کنی زنده بیرون بیای! می جنگی!
میخوام بجنگم! میخوام برای خواسته هام تلاش کنم! خسته بشم! عرق بریزم! زخم ببینم! میخوام این مسیر و هر طور که هست و هر طور که میشه باب میلم کنم! تا حدی که می تونم!
ته مسیر بالاخره میرسه! برام مهم نیست کی به انتها میرسم! میخوام وقتی این سفر تمام شد، افسوس نخورم! پشیمونی نداشته باشم! میخوام اونطور که میخوام و میتونم زندگی کنم!
مرگ برای من اینطوری ترسی نداره! شعار نمیدم! فایده ای نداره بخوام شعار بدم! قرار نیست اسکار بگیرم! بحث فقط و فقط خودمم و زندگیم!
حالا دیگه سن برام مهم نیست! مهم نیست چند سالمه و چند سال دیگه وقت دارم! مهم اینه هرچندسال که برام مونده رو زندگی کنم! به بهترین شکلی که بتونم!
ترس از نرسیدن به آرزوهام
همه ما آرزوهای زیادی داریم! بعضی هامون کمتر بعضی ها بیشتر، بعضی هامون بلند پروازتر، بعضی هامون آرزوهای کوچیک تری داریم!
اما رسیدن به یه آرزو دقیقا چه اهمیتی برامون داره؟
منظورم اینه هر آرزو برای ما چه اهمیتی داره؟ یکی آرزو داره نفر اول المپیک تو یه رشته وزرشی خاص بشه! اما همین آرزو برای من بی معنیه! یکی میخواد بازیگر بزرگی بشه اما برای من اهمیتی نداره! یکی خواننده بشه اما شاید برای من یا تو این یه آرزو نباشه!
قبول کنیم آرزوهای ما فقط از درون ما ریشه نمیگیره! گاهی ریشه در ذات ما داره، گاهی ناشی از تصورات جامعه! گاهی آرزوهایی که بدون اینکه متوجه بشیم خانوادمون در وجود ما نهادینه کردن! گاهی ناشی از فقر و سختی!
وقتی به آرزوهام نگاه کردم خیلی هاشون واقعا آرزوی من نبودن! خیلی هاشون جو دوران کودکی یا جوانی بودن!
تو هر مرحله از زندگی یه آرزویی به وجود اومد و یه سری هم از بین رفتن!
به خیلی از آرزوهامون رسیدیم! به خیلی ها هم نرسیدیم! داشتن یه دوچرخه، کامپیوتر، پلی استیشن و…
بعضی هاشون دیگه برامون مهم نیست و بعضی هاشون تبدیل به یه عقده شده که احتمالا بعدا برای فرزندانمون جبران کنیم…
وقتی قحطی بشه فقط به فکر داشتن غذایی… وقتی جنگ بشه فقط به دنبال امنیت و زنده موندنی…
ببین به چه راحتی آرزوهامون میتونن مهم یا بی اهمیت بشن…
نمیگم به آرزوهات اهمیتی نده، میخوام بگم رسیدن به همه آرزوها مهم نیست. چه خوبه یه سری آرزوها رو برای خودمون اولویت بندی کنیم و برای رسیدن به اون ها تلاش کنیم.
اینطوری دیگه احتمالا وقت بیشتری برای رسیدن به اون ها داریم.
داشتن آرزوهای بزرگ یا آرزوهای زیاد اصلا بد نیست. اما ترس از نرسیدن به اونها بد.. هرچی آرزوهات بزرگتر و بیشتر احتمال نرسیدن بهشون بیشتره
تصمیم گرفتم آرزوهام رو از اول بازبینی کنم. مهم ها رو از غیرمهم ها جدا کنم. اولویت بندی کنم و برای رسیدن به اون ها تلاش کنم. تصمیم گرفتم آرزوهام با واقعیت جور باشه. ترجیح دادم به جای داشتن خونه چند هزار متری، اول به داشتن یک آپارتمان چند متری فکر کنم. بعد اگه واقعا دلیلی برای داشتن یه خونه بزرگتر داشتم، به اون فکر کنم.
نمیدونم داشتن یه خونه چندهزار متری چقدر مهمه، شاید برای خیلیا مهم باشه! شاید منم اگه داشته باشم بتونم لذتش رو درک کنم! اما الان دلیلی برای چنین آرزویی نمی بینم.
شخصا انسان کمینه گرایی هستم. ترجیح میدم به جای خونه بزرگ، بتونم دور دنیا رو بگردم! این هم یکی دیگه از آرزوهامه!
اگه بتونم تا پایان عمرم به مهمترین آرزوهام برسم برای کافیه. اگه به همشون برسم که عالیه! اگه نرسم مهم نیست. مهمه اینه مهمترین آرزوهام محقق شده.
من ترس از نرسیدن به آرزوهام رو اینطور برطرف کردم. اول دلیل منطقی خودم رو برای آرزوهام پیدا کنم. برام مهم نیست دلیل منطقی شما برای داشتن خونه چندهزار متری چیه! مهم اینه خودم دلیلی برای اون ندارم!
دوم که دلیل کافی برای آرزویی رو پیدا کردم، به میزان اهمیت اون فکر میکنم! خونه بزرگتر برام مهمتره یا مثلا داشتن ماشین مدل بالاتر! من و شما یجور فکر نمی کنیم! شاید برای شما گزینه اول و برای من گزینه دوم یا بالعکس!
تو انتخاب آرزوهاتون خالص باشید. یعنی تماما خودتون باشید. تاثیر جامعه و افراد دور و برتون رو تا میتونید در تعیین این آرزوها از بین ببرید.
برای رو کم کنی، یا فخر فروختن یا ثابت کردن چیزی به کسی دیگه آرزوهاتون رو انتخاب نکنید. تمام!
ترس از پیری و وضعیت جسمانی
یکی از دلایلی دیگه ای که به سن و عدد اون فکر می کنیم! ترس از قدرت جسمانی و وضعیت بدنی مون هست.
طبیعتا وقتی سن بالا میره شما پیرتر می شید، ریزش مو پیدا می کنید، موهاتون سفید میشه، قدرت جسمانی تون کمتر میشه! و…
شاید بتونید مثل تام کروز جوون بمونید! خیلی خوبه! امیدوارم حتی بهتر از اون بمونید!
یکی از بزرگترین ترس های من، اینه که پیر بشم و نتونم کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم! نمیتونم به این فکر کنم که پیر میشم، به زور حرکت می کنم و چندین سال زندگی می کنم!
زندگی که نتونم کار کنم، نتونم تفریح کنم و از زندگی لذت ببرم یکی از بزرگترین ترس های منه!
خوب چه کار کنم؟ راه حل چیه؟
پیری بخشی از طبیعت بدنه! یعنی همه ما پیر میشیم! ضعیف می شیم! اما شدت اون تا حدی دست خودمونه!
حتی تام کروز هم تو 50 سالگی مثل 20 سالگیش ورزیده نیست و خوشتیپ نیست! بیا قبول کنیم! شاید تو 50 سالگی هم مثل 30 ساله هاست! تمام بدلکاری هاش رو انجام میده! اما بازهم اون کیفیت رو نداره!
اما همین که تو این سن تونسته اینقدر خوب بمونه ناشی از سبک زندگی و تصمیماتیه که تو زندگی گرفته!
میدونم میگی شرایط زندگیش عالی بوده، استرس نداشته و …
میخوای غر بزنی همین حالا این مطلب رو ادامه نده! تمام این غرها و گلایه ها رو میدونم!
دارم درباره استفاده حداکثری از موقعیت صحبت می کنم. نمیگم تمام شرایط زندگی تو مثل اونه. شاید تو مثل اون خوب نمونی! میگم تا میتونی سعی کن سالم بمونی!
تا حدی که شرایط بهت اجازه میده! تا حدی که در کنترل خودته! اینو که میتونی انجام بدی؟
تصمیم گرفتم تا میتونم (دقت کن تا میتونم!) سالم زندگی کنم! ورزش کنم. غذای سالم بخورم! بیماری ها رو جدی بگیرم و درمانشون کنم! تا میتونم از بیماری هام پیشگری کنم. تا میتونم از استرس دوری کنم. تا میتونم سعی کنم سلامت بدنم رو حفظ کنم.
تا میتونم خودم، خودم رو به پیری نکشونم! اگه راهی هست که بتونم افزایش سن بیولوژیکم رو کنترل کنم، این کار رو انجام میدم!
شاید بتونم پیریم رو 5 سال یا 10 سال به تعویق بندازم یا روندش رو کند کنم. همین هم بهتر از هیچه!
پس یه بخش خیلی مهم زندگی من، تبدیل شده به مراقبت از خودم! میدونم تمام تلاش های الان من شاید چندین سال بعد جواب بده! ترجیح میدم اون زمان اگر زنده ام، تا حد ممکن سالم و سرحال باشم.
پس ورزش کن، رژیم غذاییت رو اصلاح کنم و خلاصه هر کاری که فکر می کنی میتونه بهت کمک کنه تا سرحال بمونی رو انجام بده.
ترس از اشتباه
احتمالا همه ما از اشتباه می ترسیم! حتی اگه ادعا کنیم نمیترسیم در عمق وجودمون یا ضمیر ناخودآگاهمون از اشتباه میترسیم!
ترس از اشتباه بد نیست! به نظر من خوبه! چون باعث میشه دقت کنید! باعث میشه اصطلاحا گره ای که زدید رو دوبار چک کنید تا سقوط نکنید!
اما زمانی این ترس بد میشه که بیش از حد بشه! مانع حرکتتون بشه! اعتماد به نفس و عزت نفس شما را از بین ببره!
اونجاست که تبدیل میشه یه یکی از مشکلات جدی شما!
اما من چطور به این ترس غلبه می کنم!
اول بیاید یه نگاهی به اشتباهات قبلی مون بندازیم! همه ما اشتباهاتی داشتیم! به اون زمانی فکر کن که اون تصمیم اشتباه گرفتی! آیا اون زمان هم اشتباه به نظر می اومد؟ یا الان به نظرت اشتباهه؟
همه ما تو بچگی اشتباهی داشتیم! دستمون سوخته، بریده یا شکسته. همون اتفاق تبدیل شده به درس زندگی ما! در واقع وقتی شما داری تصمیمی می کنی، با علم و تجربه ای که در اون لحظه داری، در حال گرفتن تصمیمی و در اون لحظه بهترین تصمیمی بود که می تونستید بگیرید.
وقتی سنت کمه شاید بتونی به زودر دو کیلو بار رو بلند کنی، وقتی بالغ میشی شاید 40 کیلو رو هم به ارحتی بلند کنی! حالا بگو ببینم، ناراحتی از این موضوع که فرضا تو 5 سالگی نمیتونستی 40 کیلو رو بلند کنی؟؟
شاید من به زور بتونم 40 کیلو رو همین الان بلند کنم. اما تو ورزشکاری و میتونی 80 کیلو رو هم بلند کنی! تفاوت در چیه؟
توانایی تو بالاتره چون براش تلاش کردی!
طبیعتا وقتی تجربه کسی بیشتره یا دانش بیشتری داره تصمیمات درست تری میگیره!
شما نمیتونی سرخود برای بیماریت تصمیم بگیری. به مشورت با یک متخصص نیاز داری. در واقع لازم نیست برای هرچیزی دانش و تجربه کسب کنید. میتونید از دانش و تجربه دیگران استفاده کنید.
پس چطور میشه ترس از اشتباه رو کم کرد؟ مطالعه کن، دانش کسب کن، تجربه کسب کن، تفکر کن و هرجا کم آوردی مشورت کن.
با این کار احتمالا اشتباه رو تا حد زیادی کم میکنی!
اما آیا این احتمال به صفر میرسه؟ نه! پس راه حل چیه؟
راه حلی نیاز نیست! طبیعته زندگیه. تمام اون چیزی که منو و شما الان میدونیم ناشی از تحقیق و تجربه نسل های قبلی ماست که الان به ما رسیده!
به نظرت انسان اولیه میدونست آتیش میسوزونه؟ به نظر من که چند نفر سوختن تا منو شما یاد بگیریم آتیش میسوزنه! برای مثال مامان بابات همیشه سعی کردن از آتیش دور نگهت دارن و بهت بفهمونن آتیش میسوزونه!
پس گاهی بعضی چیزها رو باید تجربه کرد. اشتباه بخشی از ماهیت سیر تکامل انسانه و ما نمیتونیم در مقابل اشتباه در امان باشیم.
حتی بزرگترین دانشمندها هم در زمان خودشون نظریاتی داشتن که تا سالها بعد کسی به اشتباه بودنشون پی نبرد. یه سرچ ساده بزنی کلی از این مثال ها رو میبینی!
پس خودت رو بابت ترس از اشتباه کردن اذیت نکن. تا در توانت هست سعی کن تصمیمات درست بگیری و وقتی تصمیمی رو گرفتی دیگه به چیزی فکر نکن. اگه فرصت جبران داری جبران کن، وگرنه درسی که باید از اون بگیری رو بگیر و به تصمیم گرفتن و تلاش کردن ادامه بده.
ترس از حرف دیگران
البته این برای من اصلا مهم نیست! درواقع ترس من نیست! اما اینجا بهش اشاره کردم چون شاید یکی از ترس های شما باشه!
ترس از حرف دیگران علت های زیادی داره که تا حد زیادی به خانواده برمیگرده! معمولا ترس از نظر دیگران از کودکی به ما یاد داده شده و معمولا هم ناشی از عزت نفس پائینه!
حتما دیدی افرادی که رو که مدل هایی لباس می پوشن که من و شما عمرا اون طور تیپ بزنیم! نه فقط بخاطر اینکه از اون مدل خوشمون نمیاد! گاهی یه سبک هایی از مدل مو یا لباس به مرور مزان مد میشه!
افراد کمی از ابتدا پیش قدم میشن! خیلی ها از ترس تمسخر بقیه سمتش نمیرن! اما وقتی مد شد و جا افتاد، ما هم همون تیپ ها رو میزنیم!
ترس از حرف دیگران یا به عبارتی عزت نفس پائین (به نظر من این دوتا دقیقا یه چیزن)، چیزی نیست که من بخوام براتون نسخه بپیچم. به نظرم یه روانشاس بهتر بهتونه بهتون کمک کنه!
اما من برای خودم دلیلی دارم که حرف دیگران برام اصلا مهم نیست و در مطلب حرف های دیگران برام مهم نیست! به اون پرداختم. اگر دوست داشتید این مطلب رو مطالعه کنید.
ختم کلام: سن فقط یک عدده
خوب به انتهای مطلب رسیدیم. تو این مطلب دلایل خودم رو برای اینکه چرا سن فقط یه عدده رو عنوان کردم. مطمئنم قبل اختراع شمارش، آدمها تصوری از سن نداشتن! یعنی چندهزار سال قبل طرف براش مهم نبود چندسالشه!
اصلا نمیدونسته کی به دنیا اومده چون تقویم وجود نداشت! شاید سن معمول اونقدر زیاد بوده که براشون مهم نبوده. مطمئنم اونقدر که ما دغدغه و آرزو داریم رو نداشتن و حتما بیشتر به مسیر فکر می کردن تا مقصد.
نمیدونم چند سال دیگه زنده ام، چقدر آرزوهام محقق میشه! آینده چه شکلیه! چه اتفاقات خوب و بدی تو زندگیم رخ میده! اما هرچی که هست من در یک مسیر رو به جلو قرار دارم و باید ادامه بدم!
نمیخوام ضعیف باشم و زودتر خودم رو از مسیر بیرون کنم و نمیخوام شعیف باشم و از ترس انتهای مسیر، از مسیر لذت نبرم!
دوست من زندگی با همه خوب و بدش فقط مال توئه! این عمر توئه زندگی توئه آرزوهای توئه، تصمیم های توئه و…
نقش خودت رو بپذیر و برای زندگیت تلاش کن. امیدوارم همه اتفاقای خوب برای رقم بخوره و اتفاقی بد زندگیت رو با موفقیت پشت سر بزاری
تا آن هنگام که فصل آخر
در کتاب زندگی انسانی نوشته نشده
هر صفحه و هر تجربه ای مهیج است
همه چیز گشوده است و قابل تغییر
کسی که تنها
به فصلهای قدیمی و ورق خورده کتاب بیاندیشد
نقطه اوج فصل آخر زندگی را
از دست میدهد
مارگوت بیکل